باز هم خاطرات دوره اَم کرده اند ...
حتی در حضور ِ او ...
دستانم را می گیرند
هلم می دهند به دنیایی دیگر انگار ...
انگار سوار ِ تاب شده اَم ...
هلم می دهند
تا
جایی که بشود
ماه را لمس کرد
تا جایی که دستت به یک تکه ابر برسد
و
یا
شاید
بتوانی دستت را از یک ستاره عبور دهی
می بینی چه محشر می شود آن وقت؟
اما
سرگیجه می ماند آخر ِ این تاب بازی ...
سرگیجه ای پر از درد ...
می خواهم پیاده شوم
بیشتر هلم می دهند ...
نکند ...
بیفتم!
مَ.ن
دیگر
تاب ِ زمین خوردن . . ...
با تواَم حواست هست؟!
مَ.ن هیچ!
فکری به حال ِ دل او نمی کنی؟
دارد از دست . . .......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
شب و تمام ِ متعلقاتش دارد سر می رود از این اتاق ...
گم می شوم در تاریکی ِ شب ...